|
زنی درچهار راه پشت چراغ راهنمایی دست فروشی می كرد
هیچكس به زن توجهی نمی كرد ......
زنی درچهار راه پشت چراغ راهنمایی خود فروشی می كرد
هیچكس به چراغ توجهی نمی كرد...... دل را ز بی خودی سر از خود رمیدن است از بیم مرگ نیست که سر داده ام فغان دستم نمی رسد که دل از سینه برکنم شامم سیه تر است زگیسوی سرکشت بوی تو ای خلاصه گلزار زندگی بگرفت آب و رنگ زفیض حضور تو با اهل درد شرح غم خود نمی کنم آن را که لب به دام هرس گشت آشنا از خدا پرسیدم: خدایا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟ این داستانو نخون یا اینکه تا اخر بخون دختر: می دونی فردا عمل پیوندقلب دارم ؟ در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت ؛ میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده ؟ |
|